در حال آماده‌سازی تجربه شما...

فاطمه‌زهرا هویدا
میزبان
میزبان ما
دسته
#اجتماعی، #دهه_1350
قسمت
قسمت اول
مدت زمان
04:04 دقیقه
تاریخ
1403/08/12

فاطمه‌زهرا هویدا

#فرهنگی #دهه_۱۴۰۰ #تهران #دانشجو #نقل‌_مستقیم
«همین که پشتم را کردم ماژیک را بردارم یک دفعه چیزی به سمت من پرتاب شد!»

لینک فایل در کست‌باکس: کست‌باکس
لینک فایل در شنوتو: شنوتو

ادامه متن

گردآوری شده و منتشر شده توسط گروه گفت به نام خدا سلام اشکانی هستم امشب ۲ خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۹ شب این خاطره در منزل ما ضبط میشه خانم هویدا بفرمایید. سلام خیلی ممنون از شما خانم خانی من فاطمه زهرا هویدا دانشجو معلم دانشگاه فرهنگیان پردیس زینبیه مقطع کارشناسی هستم می‌خوام در مورد خاطره روز مصاحبه تخصصی خودم که در شهریور ماه سال گذشته اتفاق افتاد براتون صحبت کنم آن یکی از دوستانم که هر دو دعوت به مصاحبه شده بودیم همراه هم به پردیس زینبی مراجعه کردیم اما متاسفانه دوستم حالا به دلیل حجم استرس زیادی که داشت. حالش بد شد و همین باعث شد که حالا من خودم هم علاوه بر اینکه یک استرسی برای خودم وجود داشت نگران حال اون هم باشم که مصاحبه‌اش رو چطور می‌خواد بگذرونه و از این موضوعات دیگه همین باعث شد که بهش کمک کنم تا حدودی کارای اداری قبل از مصاحبه‌هامون را انجام بدیم و منتظر نوبتمون بشیم وقتی که نوبتمون شد هر کدوممون به سمت کلاس دیگه باید میرفتیم تا مصاحبه‌مون انجام بشه رفتیم داخل کلاس مصاحبه من ۴ تا. مصاحبه‌گر حضور داشتند که سه تاشون خانم و یک آقا بود حضور داشتند که تقریبا رنج سنی‌شونم به هم نزدیک بود و میانسال بودند فقط یکی از خانم‌ها از همه نسبتاً جوان‌تر بود و سن و سال کمتری داشت سه نفرشون مقابل من نشسته بودند و یکی از مصاحبه‌گرها با فاصله کمی از من پشت میزشون در کنار من نشسته بودند و همین باعث شد که من تا یه مدت کوتاهی از مصاحبه ایشون رو اصلاً توجهم به ایشون جلب نشده باشه و. با اینکه تازه ایشون روانشناس جمع بودن و تمام حرکات و رفتار من رو از ورود تا خروجم تمام جواب‌ها و واکنش‌هامو یادداشت می‌کردن فراموشم بشه تا یه زمان کوتاهی از مصاحبه حالا من یا حالا فکر می‌کنم بقیه افراد هم همینطور باشن چون در اطرافمون هم که نگاه کنیم می‌بینیم که مثلاً آدما همینطوری که سرشون بکاری گرمه بعضی وقتا پاهاشونو تکون میدن. بعد منم که الان روی اون صندلی نشسته بودم حالا از استرسی هم که داشتم یکم شاید پامون بیشتر تکون می‌دادم بعد دیگه تا یه حدودی از مصاحبه داشت میرفت اما من توجهم اصلاً به این نبود و وقتی که حواسم جمع شد دیدم که ای وای این خانم مصاحبه‌گری که احتمالاً روانشناس جمع هم هستند تمام نگاهشون به منه و من هم همینطوری دارم پامو تکون میدم دیگه سعی کردم که تسلطمو از دست ندم و خودمو نبازم و همونطوری مثلاً مسلط آدمو نشون بدم. و پام کنترل کردم دیگه دیگه تکون ندادم و حالا نشستنم رو تغییر دادم و به ادامه مصاحبه پرداختم دیگه سوال‌های مختلفی ازم پرسیدن مثلاً اینکه هدفم از انتخاب معلمی چیه چی شد که شغل معلمی را انتخاب کردم اینکه آیا اگر یه شغل پردرآمدتر بهم پیشنهاد بشه شغل معلمی رو ازش دست می‌کشم یا نه یا مثلا اینکه چقدر با سختی کار معلمی من آشنایی دارم. و سوالاتی از این دست از هم میپرسند یا مثلاً اینکه آینده خودم رو در حدود ۵ سال دیگه مثلاً توی چه جایگاهی میبینم همچین سوالایی ازم می‌پرسیدم و حالا یکی از سوالات مثلاً جالب‌ترشون این بود که چند تا چهره مشهور معلم رو نام ببرم که مثلاً من شهید رجایی رو نام بردم که فکر می‌کنم معلم ریاضی بودن در اوایل کارشون بعد حسن امیدزاده رو نام بردن معلم کاری که به خاطر نجات جون بچه‌هایی کلاسش از آتیش سوزی صورت خودش حاضر شد بسوزونه اما بچه‌هایی که کلاسشو نجات بده. نه دیگه جبار باغچه بانو حالا اگر افراد دیگه‌ای رو هم نام بردم فعلاً حضور ذهن ندارم اما دیگه ازم پرسیدن که چقدر با تکنولوژی آشنایی داری یا مثلاً چقدر کار با تکنولوژی رو بلدی مثلاً مثل پاورپوینت pdf ورد دیگه حالا تولید محتوا عمده کارهایی که حالا به شغل معلمی ارتباط داره چقدر باهاشون آشنایی دارم گفتم که حالا در حد. دسترسی و خواسته‌ای که وجود داشته عمدتاً انجام دادم اگرم موضوعی رو کاری رو بلد نباشم انجام بدم وقتی که لازم باشه طبیعتاً خب پیگیری می‌کنم جستجو می‌کنم تا یادش بگیرم بعد دیگه در بعضی از مواقع هم حالا تکون دادن سرشون به نشونه تایید و لبخند رضایت رو می‌شد ازشون متوجه شد بعد از من پرسیدن که توی انتخاب رشته‌ای که انجام دادم حالا از دانشگاه فرهنگیان که حالا رشته رشته محل‌هایی رو انتخاب کرده بودم. کدام رشته‌ها را زده بودم گفتم که خب من اولویت اولمو آموزش ابتدایی زدم چون که خب علاقه زیادی به بچه‌ها دارم و برای همین آموزش ابتدایی رو هم اول زدم و حالا خوشبختانه همون کد رشته محل اولم رو هم قبول شدم و این خیلی خوشحال کننده می‌تونه باشه برای من بعد گفتن که خب حالا اگر میگی با بچه‌ها می‌تونه خوب ارتباط بگیری حالا شعر بچگونه هم بلدی مثلاً. گفتم که بله بعد گفتن که خب مثلاً به عنوان یه معلم برای بچه‌ها شعر بخون ما هم دانش آموزیم بعد دیگه مثلاً خودشونم نقش بازی می‌کردن دیگه از صحنه‌های جالب مصاحبه همین بود که خودشون مثلاً با اینکه سنشون خب دیگه از کودکی خیلی وقت عبور کرده بود اما بچه می‌شدند و و کلاً نقششونو عوض می‌کردن بعد دیگه هیچی منم با همون ریتم آهنگ که باید اون شعر رو می‌خوندم براشون خوندم. مثلا براشون دست زدم ازشون خواستم دست بزنن حتی مثلاً یه قسمتش یکی از اساتید باهام همراهی کردن و گفتن که مثلاً خانم معلم من خودمم یه شعر دیگه بلدم بخونم برای بچه‌ها خوندنا حالا من شعرشونم همون موقع هم خیلی خوب به ذهنم نموند و الان که دیگه اصلاً نیستش بعد بهم گفتن که خب حالا می‌خوایم تدریس بکنی گفتم که بله گفتن تدریس چی میخوای بکنی گفتم درس شیرین فارسی در اختیار شما و تخته و همه چیزو می‌تونین استفاده کنین منم اومدم تا همین که. پامو از پله بزارم بالا و برم نزدیک تخته بشم و ماژیک رو بردارم همین که من پشتمون کردم تا ماژیکو بردارم دیدم یه دفعه یه چیزی به سمتم پرتاب شد و حالا هم تعجب کردم از این سرعت عمل تو واکنش همین که چقدر مثلاً طراحیاشون نزدیک به نزدیک و خیلی زود به زود در اتفاق میفته بعد دیگه برگشتم دیدم یه شکلات به سمتم پرتاب کردن بعد اون آقایی که تو جمع حضور داشت گفتن که خانم معلم زهرا مثلاً پرت کرده اسم یکی از همکاراشونو گذاشتن زهرا که حالا در نقش دانش‌آموز بودن. گفتن زهرا پرت کرده این شکلاتو بعد منم که هم خندم گرفته بود به خاطر اینکه این واکنش سریع و ازشون دیدم هنوز من به پای تخته نرسیده شیطنتو داشتن انجام می‌دادن بعد همین که گفتم که واقعاً مثلاً توی صحنه عادی و واقعی این مدل مثلاً دانش آموز واقعا آدم باید چیکار انجام بده و منو یکم به چالش کشید و جالب شد برام و حالا هم خندم گرفته بودم هم داشتم فکر می‌کردم که الان من باید چه واکنشی از خودم نشون بدم اینکه حالا بعد گفت که مثلاً زهرا. شکلاتو پرتاب کرده بعد منم گفتم که حالا نیاز نیست که اسم دوستت رو بیاری و چون من مطمئن نیستم که تو راست بگی و نخوای که زهرا رو اذیت بکنی بعد گفت که مثلاً خانم معلم زهرا نبوده اگر بود که مثلاً اگر نبود که مثلاً یه اعتراضی می‌کرد از خودش دفاعی می‌کرد می‌بینی که چقدر ساکته و اینا بعد مثلاً اونم با یه چهره مظلومانه‌تری داشت نگاه میکردم که حالا حتی اگر ایشون هم بوده باشه که به عشق خیلی کم می‌خوره که ایشون بوده باشه چون که. خیلی مظلوم تو رو دارن نگاه میکنن من بعداً خودم رسیدگی می‌کنم بعد دیگه هیچی این که گذشت گفتن که خب کفش‌ها چقدر خوشگله خانم معلم میشه کفشاتو بدی من بپوشم بعد من گفتم که اول حالا هنوز البته چیزی نگفتم یه چند ثانیه به کفشام نگاه کردم بعد گفتم که توی ذهنم هی این داشت بالا پایین می‌رفت که هم خندم باز مجدد گرفت آخه واقعاً اینکه تصور اونها با اون سن و سال قد و قامتشون مثلاً. توی جایگاه دانش آموزان ابتدایی واقعا خیلی خنده‌دار و سخت بود بعد توی ذهنم این داشت بالا پایین می‌رفت که من توی هر سنی که شما رو در نظر بگیرم این سنی که الان هستین و یه مرد کامل هستیم مثلاً من بخوام شما رو در نظر بگیرم که کفشم به پای شما قطعاً کوچیکه اما حتی اگه بخوام با اون سن یه دانش آموز ابتدایی در نظر بگیرم که قطعاً در اون حالت کفش من به پای شما بزرگه و در هیچ شرایطی کفش اندازه پای شما نیست این حالا داشته ذهنم بالا پایین می‌رفته خندم که گرفته بود ولی باز. گفتم که بعد گفت که خانم معلم کفشتو یعنی به من نمیدی چرا سکوت کردی بعد گفتم که چرا کفشمو بهش ندم من خب این بچه از کفش من انرژی مثبتی گرفته و منم این انرژی مثبتو ازش نمیگیرم میزارم کفشم رو بپوشه بعد گفتن که جدی میگی کفشات بچه بپوشه بعد گفتم که آره چرا نذارم بپوشه اون از کفش من انرژی مثبت گرفته منم این حس مثبت ازش نمی‌گیرم و خودش متوجه میشه که بپوشه همین با توجه به همون. چیزی که توی ذهنم بود که چه الان که تو این سن هستیم بخواهیم بپوشیم چه اون موقعی که بچه هستیم مثلاً بخوام در نظرتون بگیرم کفش من بالاخره اندازه پای شما نیست و وقتی بپوشه خودش اینو متوجه میشه و در میاره بعد دیگه این یکی از موضوعات بود و بعدش به غیر از اون هم حتی این رو من گفتم چون بالاخره این رو حالا توی مطالعاتی که از قبل داشتیم یا چیزایی که از اطرافیانمون شنیده بودیم اینو میگفتن که مثلا سعی میکنن شیطنت کنن تا ببینن شما تا کجا میکنین و چه میزان پا به پای دانش‌آموزتون میاین. بعد حالا منم از همون خنده‌ای که داشتم گفتم که حالا اگر شما واقعاً دارین سعی تلاش می‌کنین تا ببینین که من عصبی میشم یا نه بعد ببینیم که واکنشم چه چیزی هستش من به خیلی از این موضوع‌ها و فضاهایی که الان ایجاد شده خندم گرفته بیشتر تا اینکه بخوام حتی ذره‌ای به سمت عصبانیت برم بعد دیگه خانم روانشناس که اونجا حضور داشتن تنها خیلی صحبت کردم همون موقعی بود که خاطره در مورد همین شیطنت بچه‌ها و دوران کاری. معلمیشون برای من تعریف کردم البته حالا برای من جمع تعریف کردن که گفتن دانش آموزی توی کلاسشون حضور داشته که ازشون مثلاً ایشون به عنوان معلم می‌خواد که مثلاً کلید مهتابی رو بزنه تا روشن بشه اون دانش آموزان با همون فضای کودکانه و دنیای بچگانه و بازیگوشی و شیطنتی که داشته کفششو از همون سر جای خودش به سمت اون کلید مهتابی پرتاب می‌کنه و سعی می‌کنه که با کفشش روشن بکنه گفت. من هم مثل این خانم خیلی خنده رو بودم یعنی من رو می‌گفتم بعد می‌گفتن که حالا هم خندم گرفته بود و هم تعجب کرده بودم از کار این بچه که الان من باید چه واکنشی از خودم نشون بدم بزارم خنده منو ببینن یا اگر نشون بدم کنترل کلاس از دستم خارج میشه یا باعث میشه که دفعات بعد هم همچین صحنه‌هایی رو توی کلاس ببینیم که حالا ممکنه حالا کارای دیگه‌ای بشه که خطرناک باشه ممکنه هم که نباشه گفت خلاصه که این خاطره از اون روز برای من مونده و این هم خاطراتی هستش که از اون روز برای. هر مصاحبه شونده‌ای می‌تونه بمونه که برای من هم خاطره خسته نباشین خانم هویدا خیلی ممنون ازتون که خاطرتون رو برای ما تعریف کردین من مشکات خانی هستم که امشب ۲ خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۹ شب این خاطره را در منزلمان ضبط کردم.

میهمان ما

علیرضا نقدی

کمدین

این یک واقعیت ثابت است که خواننده با آن پرت می شود چیدمان

cover
:
:
بعدی