در حال آماده‌سازی تجربه شما...

محمدعلی حسنلویی
میزبان
میزبان ما
دسته
#اجتماعی، #دهه_1350
قسمت
قسمت اول
مدت زمان
04:04 دقیقه
تاریخ
1403/08/12

محمدعلی حسنلویی

#اجتماعی_سیاسی #دهه_۱۳۶۰ #زنجان #نقل‌_مستقیم
«نزدیکی های چهارراه سعدی، یک مدرسه دخترانه را هدف قرار دادند!»

لینک فایل در کست‌باکس: کست‌باکس
لینک فایل در شنوتو: شنوتو

ادامه متن

گردآوری شده و منتشر شده توسط گروه گفت به نام خدا هستم امروز جمعه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت ۱:۳۰ دقیقه ظهر هستش ما در منزلمون در شهرستان رباط کریم هستیم و می‌خوام از پدری هستم یه خاطره بگیرم. بسم الله الرحمن الرحیم خاطره‌ای که من می‌خوام بگم برای شما برای سال‌های جنگ و دقیقا بشه گفت پاییز سال ۱۳۶۵ تو اون سال سالی بود که ما توی زنجان سکونت داشتیم من دبستان می‌رفتم دقیقاً سوم دبستان بودم بعد اون روزا روزهای سختی برای مردم بود چرا چون رژیم بحث صدام یه وقتی تو جبهه نتونسته بود. موفقیت‌های به دست بیاره شروع کرده بود به بمباران شهرها این بود که وقت و بی وقت روز و شب شروع میکرد به جنگنده شهرها و اکثراً سیستم صوتی رو می‌شکستن و و بسیاری از اوقات هم که بمباران میکرد وقتی این بمباران ها شروع میشد رادیو اون موقع رادیو اینا بود دیگه بیشتر رادیو گوش میکردم مردم تلویزیون خیلی پیدا میشد چون رادیو دم دست همه بود ماشین اینا داشتن یه دفعه آژیر. خطرم پخش میشد میگفت آژیری که اکنون میشنوید آژیر خطر به معنای این هست که شما به پناهگاه بروید آجر ممتدی می‌زد و ما شروع میکردیم به دویدن پناهگاه‌ها یادمه که با خواهرم که چند سالی از من بزرگتره ساعت یک و نیم دو ظهر بود همینجوری تو کوچه بازی میکردیم آژیر زده شد ما رفتیم به سمت مسجد رفتیم توی پناهگاه زیرزمین مسجد کرده بودم پناهگاه همه مردم جمع می‌شدن اونجا پیر جوان. تو دوباره حاجی بعدیو بزنن که بگن آقا مثلا جنگنده‌ها از تو شهر رفتن و مردم به حالت عادی برگردند رفتیم اونجا بعد دیگه حواسمونم نبود دوباره خونه اطلاع بدیم که ما تو اونجاییم بعد اونجا هم در اومدیم بازی کردیم اومدیم دیدیم همه دارن دنبال روزهای هم خاطره داشت اینجوری سختی های داشت تو همون روزا بود پاییز دیگه شاید آخر پاییز شده بود زمزمه میومد که یواش یواش میخوام مدرسه های شهرو تعطیل کنن چون. این جنگنده‌ها که میومدن یه منطقه مسکونی و اینا رو همه رو بمباران میکرد مدرسه ما را نزدن ولی یه روز دایم از روستا اومده بود که آره میومد هی اصرار میکردم منو ببر بازار و اینا با هم رفته بودیم همینجوری بازار میگشتیم که داشتیم برمیگشتیم ساعت تقریباً ساعت ۱۲: نیم ظهر شده بود بعد همین آژیر خطر زدن و بمباران که شد. مالتی پناهگاه پناه گرفتیم وقتی تموم شد داشتیم از اون مسیر که میومدیم پیاده به سمت خونمون نزدیکی‌های چهارراه سعدی حالا پشت بالای سبزه میدان اصطلاحاً معروف بود یه مدرسه دخترونه رو هدف قرار داده بود این شدت تلفاتی که داشت بین علت بود که همزمانی دوتا مدرسه یعنی مدرسه داشت تعطیل میشد یه مدرسه هم داشت تازه آماده میشد برای شیفت بعد از ظهر. تو همون زمان زده بود و خیلی مدرسه دخترانه هم بود یعنی شیفته صبح و ظهرش خیلی متاسفانه از دختر بچه‌های دبیرستانی تو اون سال اونجا شهید شدن و عمرشونو از دست دادن بله خیلی همون صحنه ولی خب دائم چون من دیگه خیلی نذاشت من اونجا رو نگاه کنم سریع من از اونجا گفت بیا بریم بیا بریم ولی خب هنوز اون چند صحنه‌ای که دیدم هنوز یادش میفته خیلی احساس ناخوشایندی و دردناکه و این شد که اون واقعا سال های. دلهره آوری بود برای مخصوصا برای بچه‌ها از این روزا یادمه سر چیز بود تو میدونی که داشت میدون چهارراه پایین معروفه اونجا دیگه پناهگاه‌های سیاری گذاشته بودن سر هر گذری گذاشته بودن با بلوک و شن و کیسه های محسن پر کرده بودند بعد حالت پناهگاه شده بود یه حالت انگار مثلا ۲۰ مت ۳۰ متری درست کرده بودند بعد نزدیک بود دیگه اتفاق می‌افتاد همه میومدن اونجا پناه می‌گرفتن اونجا که آژیر زدن. پناهگاه رسوندیم و نشستیم تا دوباره آژیر بعدی رو زدن که مثلا تمام شد ما اومدیم بیرون اونجا یادمه یه بنده خدایی باقالی می‌فروخت گفتم من باقالی می‌خوام باقالی که سفارش دادیم همین که دومی سومی خورده بودیم دوباره گفتن جنگنده ها برگشتند آژیر زدن ما دیگه همینجوری خورده نخورده دوباره ول کردیم رفتیم پناهگاه من هی هنوز باقالیا نتونستم بخورم و دوباره. این روزا همینجوری تکرار میشد و مدرسه‌ها یه خط در میون یه روز باز یه روز بسته بود تصمیم گرفتم چون شهرها رو ادامه داره گفتن آقا شهرام مدار کلاس چندم کلاس سوم ابتدایی گفتم مدارس چند وقتی اونجا دیگه تعطیل بکنه آخرای پاییز شده بود و ما هم یه تصمیم گرفتیم خب اگه مدارس تعطیل بشه دیگه بچه‌ها مدرسه‌شون قرار باشه برقرار نباشه برگردیم روستا چون روستاها رو دیگه نمیزد این بمباران نبود و روستا مدارس برقرار بود جالب بود دوستان که دیگه وقتی رفتیم برگشتیم رفتیم. کلاس سوم بودم چون دیگه پایم توی شهر خونده بودم یه مقدار اوضاع تحصیلی فرق میکرد بعد همون تو روستاهام اینجوری ناگفته نماند که مثلا یه معلم بود همه پایه‌ها تو یک کلاس بودند نیم ساعت به این پایه درس میداد معلم برای تکالیف انجام میداد به پایه بعدی درس میداد بله دیگه امکانات اینجوری نبود که دختران پسرانه باشه یه روستای دیگه کوچیکی بود که تو اون سال یاد گرفتیم یکی از روستایی که شهید شد همون سال ها. عوض کردم به اسم شهید علی حسنلو هنوزم که خب همون اسم برق قراره بچه‌ها همون مدرسه میرن ولی خب جاش تغییر کرده مدرسه نوسازی ساختن و با امکانات بهتر اون موقع اینجوری بود تعداد دانش آموزان محدود بود دختر و پسر همزمان تو یه کلاس می‌شستن یه معلم داشتیم چند تا کلاس بود کلاس ها کلاس ها که زیاد بود دو تا سه تا کلاس بود از لحاظ مکانی ولی چون معلم بود همه رو جمع میکرد توی کلاس بزرگیه گفتم که مثلا میگفت تا ساعت. کلاس درس میداد بعد یک پایه بعدی همینجور تا کل همه پنج تا پایه رو درس بعد دیگه تو اون سال‌ها یواش یواش دیگه به پایان اون مقطع ابتدایی که نزدیک شدیم یعنی پنجم هم اونجا خوندم من پایه هم تو شهر خونده بودیم یکی دو ساله رو همیشه شاگرد اول کلاس که بودیم ما رو گذاشته حالا یه خاطره جالبی هم که بگم من دیگه اونجا معلمام که دیدم بالاخره یه مقدار از لحاظ تحصیلی نسبت به بچه های دیگه که. تفاوت‌هایی که داشتیم گذاشته بودند محصول تغذیه بخش تغذیه گذاشتن شاید الان بگی تغذیه چیه اون زمان از همون قدیم روستاها به بچه‌ها الان یه چند سالی هم حالا باب شد به شیر میدادن به بچه‌ها تو مدارس اون موقع دیگه تغذیه میدادند مثلا از کیک و ساندیس و اینا بود پسته می‌آوردن جالب بود تقسیم پسته دیگه دونه‌ای میشمرد آقا ۳۰ نفر توی کل مدرسه بوده چقدر پسته داریم امروز نفری ۱۰ تا ۱۵ لیوانای کوچیک می‌ریختیم و. همه میومدن سهمشونو می‌گرفتن میرفت حالا شیطنتایی که تو اون تغذیه میشد این ساندیسا بود ساندیسا که میخوردن ساندی از این قاب های سیلند پلاستیکی که داشت اینا رو بچه‌ها می‌خوردن بعدش اینا رو دوباره باد میکردن همه ردیفی وایمیستادن شروع میکردن به ترکوندن اینا یه صدایی میداد و خوشحالی های خودش ادامه داشت تا پنجم پنجم هم روستای ما چون امتحان نهایی شد باید میرفتیم توی روستای دیگه امتحان میدادیم شاید اون خاطره جنگی که گفتم یه. نتیجه‌ای که می‌خوام بگیرم بعضی موقع‌ها یه سری اتفاقات باعث میشه مسیر زندگی کامل عوض بشه ما دیگه پنجم که اونجا رفتیم امتحان دادیم دقیقا هم سال ۶۸ شد همین تو ایامی که الان نزدیکش میشیم خرداد ماه یا امتحانا که بود امام رحمت خدا رفت مدارس یه هفته ده روزی تعطیل شد بعد دوباره امتحانا از گرفته شد و وقتی نتایج ما قبول شدیم دیگه اون تو روستای ما برای. راهنمایی ۵ بود دیگه الان مثل الان دیگه کلاس ششم نداشت از همون پنجم می‌رفتم به راهنمایی اصطلاحا متوسطه اولی که الان هست اون موقع می‌گفتیم راهنمایی رفتیم کلاس هفتم اصطلاحا باید میرفتیم یه روستا نبود این شد که پدرم تصمیم گرفت خدا بیامرز ما رو بیاره شهر گفتیم شهر هم که خب زنجان دیگه اون خونه رو فروخته بودند بعد خواهر بزرگترم اون موقع مسافرت کرده بودن اومده بودن رباط. بیست سی کیلومتری تهران تو جاده ساوه هست اینجا ساکن شده بودند آره اونا مهاجرت کردن اومدن اینجا منم برای ادامه تحصیل شبانه روزی تقریباً یه ۴۰ ۵۰ کیلومتر استان فاصله داشت و یا اینکه تحصیل میکردیم علاقه داشتم اومدم اینجا ولی خب چی تنها یعنی من یک سال اومدم اینجا موندم خونه خواهرم اینا درس بخونم بعد از یک سال دیگه دوباره کوچ کردن اومدن اینجا و ما اینجا ماندگار شدیم. الان توی این سی و سه چهار سالی که گذشته شاید بعضی موقع‌ها من با خودم فکر میکنم میگم باعث این تغییرات همه این اتفاقات باید دوباره آشنا شدن با الان مادرت که مثلا شاید شهرشون یه شهر دیگه‌ای بود بالاخره مهاجرت کرده بودن اومدن اینجا شاید اون تعطیلی اون مدارس و اون بمباران باعث شد مسیر ما کاملا عوض نبود ما کوچ نمی‌کردیم تو همون زنجان میموندیم درسمون رو می خواندیم دانشگاه قبول میشدیم همونجا کار می‌کردیم اصلاً اینجا نمی‌اومدیم و این اتفاقات نمی‌افتاد. موضوعاتی تو زندگی آدم پیش میاد حتما یه حکمت‌هایی داره به این مسیرهایی آدم هدایت میکنه که فقط خدا میدونه و بس پایانم آرزوی موفقیت دارم برای همه امروز ۲۹ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲ روز جمعه ساعت ۱ خاطره بد کردم پرونده.

میهمان ما

علیرضا نقدی

کمدین

این یک واقعیت ثابت است که خواننده با آن پرت می شود چیدمان

cover
:
:
بعدی