کریم دیناروند
#اجتماعی_سیاسی #دهه_۱۳۵۰ #شوش_دانیال #دانشآموز #نقل_مستقیم«حتی برای دیدن هواپیماها بالای پشتبام میرفتیم و دست تکان میدادیم!»
لینک فایل در کستباکس: کستباکس
لینک فایل در شنوتو: شنوتو
گردآوری شده و منتشر شده توسط گروه گفت با سلام و احترام آیسان دیناروند هستم موضوع جنگ تحمیلی. بسم الله الرحمن الرحیم با نام و یاد خدا و درود بر روان پاک شهدا شهدای جنگ تحمیلی همچنین درود بر رزمندگان ایثارگران جانبازان آزادگان بنا به خواسته دختر عزیزم خاطرهای رو از دوره جنگ ۸ ساله عراق علیه ایران برای شما تعریف میکنم تقریباً ما داشتیم آماده میشدیم یعنی به صورت دانش آموزایی که ثبت نام کرده بودیم در. پایه نهم راهنمایی و اواخر شهریور ماه بود در محل سکونتمون که خوزستان بود و یکی از شهرکهای نزدیک به شهر شوش دانیال آماده میشدیم که مدرسمونو شروع کنیم در ماه مهر روز ۳۱ شهریور ۱۳۶۰ ۵۹ ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ ما با یک عملیات. به قول معروف گسترده هوایی عراق علیه کشورمان مواجه بودیم اتفاقاً صدای غرش هواپیماهای عراق که در سطح پایین در منطقه ما تردد میکردند به سمت شهر دزفول میرفتند پایگاه دزفول و مناطق پدافندی اطراف همون محل مسکونی ما شهرهای اندیمشک و دزفول را بمبارون میکردند قشنگ هم میدیدیم و هم صداش بسیار گوشتخارش و به قول معروف اذیت کننده بود ما که سنی نداشتیم در حدود ۱۲ سالمون بود. حتی برای دیدن هواپیماها بالای پشت بام میرفتیم دست تکون میدادیم اما خبر نداشتیم که چه فاجعهای و چه اتفاقی داره صورت میگیره تقریباً روز از نیمه گذشته بود و صدای انفجارهای پیاپی بمبهایی که هواپیماهای عراق در منطقه شهرستان ما میریختند به گوش میرسید و ما این رو با چشم میدیدیم خیلی وحشت کرده بودیم و خیلی هم. ترسیده بودیم حتی درگیریهای هوایی بین هواپیماهای پایگاه شکاری چهارم دزفول و هواپیماهای عراق هم تو آسمان دقیقاً خاطرم هست خلاصه این جنگ وحشتناک و تحمیلی در اون روز شروع شد و از سوی دیگه هم تقریباً در طول سه روز که از مهر میگذرد ارتش عراق پیشروی زیادی به سمت جبهه شوش کرده بود و تا کنارههای کرخه. اومده بود چون ما هیچ نیروی مقتدر و زیادی در مرز نداشتیم که جلوی پیشروی عراقو بگیره عراق به راحتی تا پشت دروازه شوش دانیال اومده بود طوری بود که گلولههای توپ و خمپاره اون تمام مناطق روستاهای اطراف شهر را از جمله شهرکی که ما نشسته بودیم رو میزد یکی از روزها که یگانه مرزی به قول معروف بعد از اون تجاوز. تونسته بود تعدادی از نفراتشو نجات بده و از رودخونه کرخه عبور بکنه به منطقه ما رسیدن متاسفانه وقتی تمام جمعیتی که ما دور این سربازا جمع شده بودیم و ادواتی که آورده بودند میگفتند که ما نزدیک سه روزه گرسنه و تشنه داریم در حال جنگیدن و عقب نشینی هستیم تا خودمونو رسوندیم اونجا به گونهای بود که من الان واقعا هم متاس میشم هم اشکم سرازیر میشه وقتی این صحنه رو بخوام تعریف بکنم. سربازا هر چیزی که بهشون میدادی از فرد گرسنگی میخوردند متاسفانه تو اون فصل فصل هندوانه و خربزه و اینجور چیزا بود حتی پوست هندوانه و آب که بهشون میدادیم معذرت میخوام خیلی سریع حالشون به هم میخورد برگردون میکردن و از حال میرفتند که توسط هلیکوپترهایی که از پایگاه دزفول اومده بود این سربازها که تعداد زیادی هم نبودن جمع آوری کردن و به دزفول انتقال دادن بعدم اعلام کردن که آقا منطقه باید تخلیه بشه. از سمت ارتش اومدن که روستاها را سری تخلیه کنید شوشم تقریباً تخلیه شده بود و ما هم چارهای نداشتیم جز اینکه بخواهیم محل زندگی خودمونو تخلیه کنیم و به مناطق امن بریم توصیف و گفتن این حرفها شاید الان راحت باشه ولی اون زمان واقعاً چه سختی و مشقتی برای یک خانواده روستایی بود که با هفت هشت سرعاله و اون همه وسایل زندگی و. نمیدونم چیزایی که داشت بخواد محل رو ترک بکنه پدر من کشاورز بود ما برای فصل پاییز کشت پاییزه کنجد داشتیم اتفاقاً بوتههای کنجد اون سال خیلی خیلی قشنگ رشد کرده بودند و بزرگ شده بودند و آماده چیدن بودند که توی مهر ماه معمولا تمام کشاورزهای منطقه باید اون. محصولشونو درو میکردن میآوردن و بعد از یک سری مراحل کاری که رو بوتههای کنجد انجام میدادند تا بتونن اون کنجد را از داخلش استخراج کنند اونو محصول به بازار میبردن متاسفانه همه اهالی منطقه رو ترک کردن تمام کشاورزیها همینجور موند دست نخورده و از بین رفت ما هم توسط برادر بزرگترمون. به سمت یکی از شهرهای لرستان حرکت کردیم اما پدر و برادر کوچکتر به خاطر به قول معروف حفاظت از خونه اونجا مونده بودند که چون برادر که از من بزرگتر بود قبل از حمله عراق یعنی یکی دو روز جلوتر به خونه عمومون رفته بود در شهر شوش و وقتی شوش رو زیر توپهای خمسه خمسه عراق قرار میدن مردم وحشت زده با پای پیاده دست بچههاشونو میگیرن و از جادهای که. از داخل شوش به سمت شهر دزفول میره همه فرار میکنند و عراق هم چون دید کاملی روی این جمعیت داشته با همین توپهایی که اون موقع معروف بود به خمس و خمسه میزد و اون روز برادرم بنده خدا صحبت میکردن مسافتی رو بین ۶۰ تا ۷۰ کیلومتر به صورت دور زدن با پای پیاده همراه خیلی از اهالی میرن و نزدیکای شهر دزفول بعد از اون منطقه از راهها و بیراهها دوباره برمیگردن به سمت شهرک. مسکونی که ماترش نشسته بودیم میاد پیش بابا که بعد ایشونم میفرسته دنبال ما فقط پدر میمونه و مدتهای زیادی هم توی اونجا حالا کمک و راهنمایی ارتش در محل برای شناسایی اقدام میکنه ما تقریباً چهارم پنجم نمیدونم دقیقاً کی بود که دقیقاً حضور ذهن نداریم با وسیله مینی بوس از اندیمشک به سمت خرم آباد اومدیم و از خرم آباد هم فامیل مادری ما در یکی از روستاهای. خرم آباد ۴۰ کیلومتری نزدیک بیشه پوران و اونجا رفتیم پاییز هم شروع شده بود هوای لرستانم بسیار سرد بعد از یکی دو ماه خلاصه تحمل اونجا بعد که اون سالها واقعاً برفهای سنگینی میومد ما که بچههای گرمسیری بودیم و طاقت سرمای شدیدو نداشتیم دوباره بابای ما هم که بد از من منطقه.
میهمان ما
علیرضا نقدی
کمدیناین یک واقعیت ثابت است که خواننده با آن پرت می شود چیدمان