در حال آماده‌سازی تجربه شما...

احترام حاج‌علی عسکری
میزبان
میزبان ما
دسته
#اجتماعی، #دهه_1350
قسمت
قسمت اول
مدت زمان
04:04 دقیقه
تاریخ
1403/08/12

احترام حاج‌علی عسکری

#اجتماعی #دهه_۱۳۹۰ #تهران #دانشجو #نقل_مستقیم #خواستگاری
«هر چه خانواده‌ها عجیب و غریب‌تر و کج و کوله‌تر بودند، مصرتر بودند که حتما این ازدواج اتفاق بیفتد!»

لینک فایل در کست‌باکس: کست‌باکس
لینک فایل در شنوتو: شنوتو

ادامه متن

گردآوری شده و منتشر شده توسط گروه گفت به نام خدا امروز پنجشنبه هفتم دی ماه ۱۴۰۲ هستش من حسن شاکری می‌خوام از احترام حاج علی عسگری خاطره ثبت کنم ساعت ۲:۴۵ دقیقه و این خاطره در منزلشون ضبط می‌شه سلام. بنده دانشجوی مهندسی پزشکی بودم که سال ۹۶ فارغ التحصیل شدم و سال ۹۴ ۹۵ به بعد خانواده‌ام اجازه دادند که بالاخره خواستگارها بیان و حالا ملاقات اتفاق بیفته تا قبل اون اصلاً اجازه نمی‌دادن کسی پاشونو بذاره خونمون به محض اینکه خانواده بنده اجازه دادند که حالا یه سری افراد که فیلتر اولیه گذشتن تشریف بیارن منزلمان مواجه شدیم با یه فوج خانواده یعنی خواستگارهای عجیب غریب رنگی کمونی و هرچی این خانواده‌ها عجیب غریب‌تر و کج و کوله‌تر بودن مصرتر بودند که حتماً ازدواج. اتفاق بیفته و مادر بنده همه تلاششو می‌کرد وقتی می‌دید که این خانواده‌ها واقعاً حالا خانوادگی یا اخلاقی یا حالا هر موضوعی فرهنگی به ما نمی‌خورند و این ازدواج نباید اتفاق بیفته از هر دری وارد می‌شد که اون بندگان خدا ناراحت نشن حالا خیلی مسالمت آمیز و مهربانه بهشون بگه نه و گاهی وقتا وقتی اونا خیلی اصرار می‌کردن مادرم بنده خدا از من مایه میذاشت و بنده رو با خاک یکسان می‌کرد که اون خواستگاره خودش فرار کنه. که یه وقت ناراحت نشن از ما و عرضم به حضورتون که سال ۹۷ بهمن ۹۷ بود که یه خواستگاری برای من اومد که هیچ جوره به هم نمی‌خوردیم و اینها به شدت اصرار می‌کردند که حتماً این ازدواج باید صورت بگیره و مادر من هرچی تلاش کرد که این ازدواج رو به هم بزنه نشد که نشد و این‌ها بنده خدا بندگان خدا هی می‌رفتن میومدن تماس می‌گرفتن هی حضوری میومدن که ما رو قانع کنن که این ازدواج خوبه. و در نهایت مامانم در آخرین جلسه دید هیچ راهی نیست که مودبانه مهربونانه بدون اینکه این بندگان خدا ناراحت بشن ردشون بکنه مثل همیشه از بنده مایه گذاشت می‌خوام شما رو ببرم به اون شب خواستگاری جذاب سالن خونه ما مستطیل شکله و مبل خونه ما سمت چپ این مستطیل به صورت ال مانند چیده شده بود که دو تا عرض مستطیل و طول سمت چپ مستطیل مبل چیده شده بود مبل‌های به هم پیوسته. و سمت راستم که خب میز تلویزیون و شومینه و اینجور چیزا بود چیدمان ما را تصور کنید توی ضلع پایینی یعنی تو عرض پایین مستطیل بنده نشسته بودم توی طول بزرگ مستطیل سمت چپ اول مادرم نشسته بود بعد با یه فاصله حالا یه متری اینا یک و نیم متری مادرت خواستگار نشسته بود وسطش خواستگار نشسته بود و پدرش توی عرض بالای مستطیل روبروی من پدرم بنده خدا نشسته بود و هرچی به کنایه حالا به. تو لفافه می‌گفتن آقا ما راضی نیستیم به این وصلت دخترم نمی‌خواد فلان بیسار اینا اینا هی تبصره و حالا روایت و اینا می‌گفتن که نه این ازدواج خوبه پس سر بگیره و فلان ویژگی‌های خوب این ازدواج می‌گفتند دیگه آخر مامانم مجبور شد از من مایه بذاره و یک لحظه مادرم با جدیت تمام و خیلی محترمانه دستشو دراز کرد رو به من و گفتش که این دختر منو می‌بینی اینجا نشسته همشون گفتن بله منم حالا ذوق زده که مامانم میخواد چی بگه برگشت گفتش که این دختر من. مشکل ذهنی داره اینا خانوادتاً از پدر یهو دست اون یکی دستشو آورد بالا و پدرم اشاره کرد گفت از پدرشم ارثی برده نه خانوادگی مونگولن این مشکل داره عقب افتاده ذهنیه و یک لحظه من تمام بدنم گر گرفت از خجالت سرم داد داغ شد و احساس کردم دود داره از کلم بلند میشه که مادر من خب چرا از من مایه میزاری داد و بیداد و فقط نگاهم به پدرم بود که دوتاییمون متعدد چشمامون گرد شده بود همو نگاه می‌کردیم و من می‌دیدم با پدر بیچارم رنگ میده رنگ میگیره قرمز میشه سفید میشه قرمز میشه سفید میشه. و این بندگان خدا که یه چند دقیقه‌ای به مامان من یه چند ثانیه‌ای به مامان من نگاه کردن بعد سه تایی کله‌شونو کشیدن جلو که منو دوباره ببینن یعنی این بنده خدایی که تا الان داشت صحبت می‌کرد حرف میزد اینکه سالم بود این چه جوری مونگوله که ما نفهمیدیم سه تایی کله‌هاشونو کشیدن آوردن جلو مثل این کارتون از پشت درخت می‌خوان کله بکشن یه چیزی یواشکی نگاه کنن من فقط دیدم سه تا کله اینجوری دونه دونه اومدن جلو که منو دوباره تماشا کنن و اون لحظه واقعا مزخرف ترین لحظه زندگیم بود که. خیلی خجالت کشیدم و احساس کردم واقعا منگلم و اون لحظه که اونا دارن نگام می‌کنن این ژن‌های مونگولیه داره نمایان میشه اصلاً خیلی حال بدی بود و اصلاً تو چشاشو نگاه نکردم اینا که چند ثانیه همینجوری منو نگاه کردن دوباره سرشونو چرخوندن تو همون حالتی که خم شده بودن منو ببینن پدرمو نگاه کردن پدرم بدبخت همینجوری اصلاً نمی‌دونه چه ری‌اکشنی باید نشون بده اینجوری دستاشو باز کرده بود مثلاً می‌گفت دیگه ببخشید دیگه این در وسع ماست و اونا دوباره نشستن سر جاشون یعنی صاف نشستن و یه ذره سکوت کردن یه چند دقیقه‌ای سکوت و شربت خوردن اصلاً نمی‌دونستن چی بگن دیگه. و احساس می‌کردم مادرم اونجا خوشحال‌ترین آدم روی زمین بود که موفق شده بود بدون اینکه خانواده خواستگارا ناراحت بکنه منو با خاک یکسان کرده بود و خواستگارا را رد کرده بود موفق شده بود آفرین مامان جان قربونت برم مسابقه رو بردی فقط منو با یعنی با تریلی از رو من رد می‌شدن انقدر کی گفته رفیق بی‌کلک مادر من اینو می‌خوام بدونم اولین کسی که گفته رفیق بی‌کلک مادر من پیداش کنم و این شده که الان من بعد این همه سال امسال سال قشنگی بود و بنده. عروس شدم ازدواج کردم هنوز پشت سر من این روایات مادر عزیزم هست که میگن این بنده خدا چه جوری ازدواج کرد این که مشکل داشت که پاش کج بود که مونگل بود اینکه روانی بود یعنی هیچی دیگه یه جانباز اعصاب روان از من سالم‌تره از دید دوستانی که تو منطقه ما زندگی می‌کنند یعنی یه بچه یه دختر رو شما برید از بهزیستی بگیرید نمی‌دونم از آسایشگاه روان بگیرید از من سالم‌تره. امروز پنجشنبه هفتم دی ماه ۱۴۰۲ من شکری به عنوان خاطره گیرنده از خانم احترام حاج علی عسگری به عنوان خاطره دهنده این خاطره رو در منزلشون ضبط.

میهمان ما

علیرضا نقدی

کمدین

این یک واقعیت ثابت است که خواننده با آن پرت می شود چیدمان

cover
:
:
بعدی