هلیا قیطاسی
#اجتماعی_سیاسی #دهه_۱۳۹۰ #قزوین #نقل_مستقیم«یاد گرفتم منفعل نباشم نسبت به چیزهایی که نمیتوانم بپذیرم.»
لینک فایل در کستباکس: کستباکس
لینک فایل در شنوتو: شنوتو
گردآوری شده و منتشر شده توسط گروه گفت سلام من شقایق پیدی هستم اینجا تهران خوابگاه سلامت تاریخ ۲۱ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۲ هست. و میخوام خاطره نگاری خودم رو از زبان هلیا قیاسی ثبت کنم هلیا جان بفرمایید سلام من هلیا قیطاسی دانشجوی ترم ۴ رشته تاریخم و خاطری که امروز میخوام براتون تعریف کنم راجع به یک تغییر خیلی بزرگ تو زندگیمه خیلی تجربه وقتی که بهش فکر میکنم هم میترسم هم اینکه واسم خیلی قشنگه اینکه یاد گرفتم منفعل نباشم نسبت به چیزایی که نمیتونم بپذیرمش و داستان من از جایی شروع میشه که. همتون میدونید توی سال ۹۹ ۴۰۰ خوب کشور جهان درگیر یک بیماری بزرگ شد به اسم کرونا و مدارس از حیث همین موضوع مجازی شد و یازدهم که کلاً مجازی بود و امتحانشم مجازی بود و تموم شد و سال دوازدهم که سال خیلی حیاتی بود و ما کنکور داشتیم مدرسه مجازی بود و یه قانون نانوشته هست که تا دست زور رو سرت نباشه کاری انجام نمیدی و ما هم طبق اون قانون من فقط واسه کنکور میخوندم و واقعا مدرسه رو کنار گذاشته بودم و هیچی از کتاب درسیا هیچی بارم نبود. و یه چیزی بود که بین همه بچهها این اتفاق افتاده بود نبود که فقط مثلاً من اینجوری باشم آره یه تنبلی بود که آن بود کل جامعه درگیرش بودن من الان مثلاً قشنگ میبینم پسرخالههای خودم که کلاس اول و دومشو مثلاً درگیر این دوران کرونا بود. انقدر از پای ضعیفه به خاطر اینکه همه چی مجازی بوده دیگه و انگار که همش دارم براشون کلاسهای فوق برنامه میزنن که فقط و انقدرم آموزش مجازی ما ضعیف بود آره واقعاً برنامه شاد که اصلاً بعد تو تاریخ ثبت بشه یعنی مثلاً ما ریاضی داشتیم ریاضی واسه کنکور و ما با ویس باید ریاضی رو یاد میگرفتیم و واقعا یه چیزی بود که هنوزم بهش فکر میکنم تنم یعنی مثلا اینجوری تو شاد دو ساعت. طول میکشه تا یه ویس باز شه همون مفهوم رو یاد میگرفتی باز میشد پیام نمیرفت اصلاً خیلی اوضاع بدی بود خب بعد داستان من از همین جا شروع میشد که ما دوازدهم بودیم و درسها رو نخونده بودیم و دیگه نزدیک کنکور بود و استرس کنکور و اینا و همه پایهها مجازی الی دوازدهم و نهم چرا چون ما اصلاً امتحانامون کشوری بود و خیلی مهم بود به قول خودشون هیچ چیزی دیگه ما هم امتحانای میان ترم مون بود هنوز یادمه ما اینطوری بودیم که امتحان میان ترم رو اون تایم اینجوری بود. که گروه داشتیم یه گروههایی داخل تلگرام چون امتحانا همشون هماهنگ بود تقلب صورت میگرفت داخل این گروهها بعد مثلاً توی شهر قزوین از اطراف از اطراف قزوین شهرهای حومه مثلاً مثل زیباشهر آب یک نمیدونم الوند اینا همه بچهها داخل این گروههای تلگرامی بودن در ارتباط بودیم با هم بعد اینطوری شد که ما از امتحان ریاضی میان ترم خبرش پخش شد که آره امتحانا رو میخوان مجازی برگزار کنند یعنی یک شایعه توی این گروه ها پخش شد. و بعد از اون که فهمیدیم شایع است خبرهای اعتراضات بچههای اصفهان به گوشمون رسید بچههای دوازدهم اصفهان رفته بودن جلوی آموزش و پرورش که اعتراض کنن نسبت به این موضوع یعنی اعتراض اولیه از اصفهان مال اصفهان که من این پیامو دیدم و گفتم هلیا چرا که نه چرا تو این کارو انجام ندی هیچی دیگه جرقه خورد به سر من و شروع کردم برنامهریزی واسه اینکه اعتراض. انجام بدم یعنی تا قبل از تو هیچ اول بچههای اصفهان بودند بعدش من بودم فردی نبود تو قزوین که این حرفو بزنه نبود یعنی من بعد از امتحان میان ترم ریاضیم که دادم خبر بچههای اصفهان رو دیدم و دیگه افتاد تو سرم که برام ریزی کنم اول با چند تا از دوستای خودم در میون گذاشتم گفتم بچهها چرا ما باید قبول کنیم این زور ما بلد نیستیم همونجوری که درس خوندیم همونجا امتحان بدیم یعنی هنوز هم این حرف خیلی معقوله و خیلی حرف عادیه و بزارم شعارشم میگم همه رو میگم حرف من این بود که. وقتی که ما مجازی تحصیل کردیم باید همونجوری امتحان بدیم و واقعاً مثلاً نمیتونستم درک کنم که چرا من باید حضوری امتحان بدم در حالی که من با این کیفیت درس یاد گرفتم هیچ چیزی که برنامهریزی کردیم و من دو شب نخوابیدم سر این هدفی که داشتم و توی همه اون گروههای تقلبی که داشتیم از کل اطراف قزوین دونه دونه تا ۴ صبح پی وی آدما میرفتم اسماشونو مینوشتم و هماهنگ میکردم که دوشنبه ۸ صبح جلوی اداره کل قزوین باشم یا خدا و. اون تایم من از لحاظ مالی خیلی نداشتم هیچی چون مثلا کتابهای کنکورو میخریدم کلاسهای کنکورو میرفتم و واقعا هیچی ندارم من یادمه فقط ۲۰ تومن پول داشتم شقایق و با اون ۲۰ تومن روی کاغذ آچار با ماژیک شعار نوشتم که امتحان مجاز آموزش مجازی امتحان مجازی و با اون ۲۰ تومان رفتم اینو چاپ کردم که دست بچهها شعار بدم هیچی روز موعود رسید و من واقعاً فکرشم نمیکردم ولی ۶۰۰ نفر جلوی اداره. این اطلاع رسانی رو به ۶۰۰ نفر انجام دادی یا اینکه به هر نفری که گفته بودی با خودش ۱۰ نفر برداشته آورده بود نه به جرات میتونم بگم که به خیلیا اطلاع رسانی کردم میگم دو شب تا ۴ صبح نخوابیدم و فقط میرفتم پی وی افراد و میگفتم آره ما نباید این کارو کنیم و یه گروه زدم و همه رو تو این گروه عضو میکردم که باهاشون برنامهریزی کنم که پلن چی باشه کجا جمع بشیم کجا وارد اداره بشیم و کجا بشیم نترسید و واقعا نه واقعا حس نمیکردم که یه چیز خطرناکی باشه حس میکردم من یک دانش آموزم و دارم حقمو مطالعه میکنم و. جامعه شناسی داشتیم و راجع به منفعل نبودن خیلی خونده بودن و تحت جریانات جامعه شناسی بودم که گفتم هیلو تو نباید منفعل باشی و اون چیزی که قبول نمیکنی و مقابلش ایستادگی کن و این کارو کردم و هیچی دیگه رفتیم جلو اداره و از جلوی پارک اداره دسته دسته بهمون اضافه میشد یعنی خیلی جمعیت زیادی شدیم و اول جلوی اداره نشستیم بعد هدایتمون کردن داخل حیات اداره واسه اینکه جعبه کنترل کنن جمعیت خیلی زیاد شده بود یعنی هم نهم بودن هم دوازدهم همه دانشآموز بودن همه دانشآموز بودیم. نهم و دوازدهم ریختیم جلوی اداره و دیگه شروع کردن و من اون برگهها رو پخش کردم شعارها رو و اینکه رئیس اداره اومد باهامون صحبت کرد خیلی کوتاه یعنی یه جوری ما رو دنبال نخود سیاه فرستاد ما هممون بچه و بی تجربه و صحبتهامونو که کردیم و واقعاً به جایی نرسید اون روز خیلی دست به سرمون کردن و قرار شد همون روز دوباره اطلاع رسانی کردیم که بچهها امروز دوشنبه است سه شنبه که هیچی چهارشنبه دوباره همین جا باشه که حقمونو بگیره و داستان اینطوری شد که ما هممون بی تجربه و کم سواد. و یکی از این خانمهای اداره اومده بود بین بچهها دونه دونه پرسیده بود که کی شما را جمع کرده و همه گفته بودن که آقا اون دختر جلوی من دستمو گرفت و گفت مادر جان عزیزم چقدر خوبه که دغدغه مندی و نذاشتی که اینجوری حقتو بخورن دختر منم مثل شماست برنامهتون چیه واسه دفعه بعدی منم میخوام بهتون ملحق شم منم از بیسوادی و کم تجربه شماره مو دستی دستی به اون خانم دادم. و هیچی دیگه رفتیم خونه اومدم خونه گفتم مامان نگاه کن من چیکار کردم و تمام پیجای خبرگزاریها اخبار قزوینو گذاشتن که بچهها جلوی اداره کولاک کردن و مامانم اول ترسید و میخندید که آره تو تونستی این کارو کنی چون مسخره میکرد شب قبل از اینکه میخواستم برم خوب بود خوب بود تا همون دوشنبه شب به اکانت من پیامهای عجیب میومد که هدفتو از این کار چیه و من واقعا دیگه شروع کرده بودم ترسیدن خیلی ترسناک بود تا روز. سهشنبه که دیگه من فهمیدم چه اتفاقی افتاده یعنی داشتن یک سری چیزایی رو که اصلا در دست ما نبود و گردن ما مینداختن میخواستن به ما لقب اغتشاش رو بذارن و بگن که شما مثلاً هدفتون این نبوده هدفتون از بین بردن امنیت و آرامش اینا بوده و کلی از این حرفا داشت بهمون میچسبید ریاکشن خانوادهام رو اصلاً نمیگفتم که این پیامو داره واسم میاد و سکوت هیچی و تمام این دردها رو خودم تحمل میکردم و به هیچ کس هیچی نگفتم شب خوابت برد نه اون دو شب از ترس گریه میکردم. چون خیلی پیامکهای تهدید آمیزی واسم میومد در حالی که من یک دانش آموز واقعا معمولی بودم و هیچی که میگفتن حالیم نبود هیچی دیگه من از سه شنبه شروع کردم تک تک اون پیویهایی که رفته بودم بگم بیاید میگفتم چهارشنبه هیچکی نیاد داره همه چی خراب میشه چهارشنبه بریم پلیس میریزه اونجا هممونو دستگیر میکنن تهدیدم کرده بودن که پلیس دستگیر میکنه شروع کردم که آقا نرید و دیگه شرایط از کنترل من خارج شده بود بچهها همه جو گیر که نه ما میخواهیم بریم یعنی هزار نفر از خودم بدتر و انگار متولد کرده بودم و دیگه هیچکی کنترل نمیشد. یه چیزی این وسط بگم من احساس میکنم که ویژگی این نسل همینه یعنی اینکه یه جرقه میتونه جریان میشه و نمیدونم از جامعه دردناک این زمان میاد یا از شرایط اجتماعی سختی که داریم پشت سر میذاریم ولی کلاً نسل ما یعنی دهه ۸۰ نسلیه که جنگل خیلی خیلی سریع میتونه حقشو مطالبه کنه. و دیگه طولانیش نکنم اذیتت نکنم خلاصه کنم این روز آخر که خیلی ترسناکتر از همه روزاش بود من ساعت مامانم فهمیده بود که داره اوضاع بد میشه چون خبرگزاریهایی که اصلاً این دولت قبولشون نداشت اخبار قزوینو پوشش داده بودن و مامانم میدونست که خیلی خطرناکه طوری که سهشنبه نمیذاشت تا نونوایی برم میگفت میان میگیرنت و قسم خورده بود که هلیا چهارشنبه از خونه بری بیرون سرتو میبرم یعنی مامانم دقیقاً این جمله رو بهم گفت منم گفتم که بعد چهارشنبه بری جلو اداره نذاری بچهها برن جلو بعد همشونو کنترل کنی چهارشنبه ۵ صبح از خواب پا شدم. که زودتر از همه اونجا باشن و نذارم کسی بره ۵ صبح رفتم سمت اداره هنوز پامو از تاکسی بیرون نذاشته بودم مدیر مدرسه بهم زنگ زد خانم فیاضی و گفتش که کجایی دخترم گفتم من خونهام گفت شنیدم که از این کارا کردی از اداره کل به من زنگ زدن مراقب خودت باش نری جلو ادارهها اونجا ببیننت گرفتن بردنت و کلی منو ترسوند ایشون قطع کرد پدرم زنگ زد پدرم رفته بود خونه از سر کار دیده بودم من نیستم و بابام گفت هرجا که هستی فقط تو رو خدا برگرد خونه. از نمیدونم وزارت امنیت دانش آموزی زنگ زدن به هانیه گفتن اگه ما بگیریمش خونش پای خودتونه اینو به خانوادهام گفته بودم بابامم عصبی و من تصور استرسی که کشیدمو اصلاً نمیتونم بگم و هیچی دیگه همونجا که سوار تاکسی بودم دوباره برگشتم سمت خونه و دعوای خانواده و اون روز واقعاً پلیس رفته بود جلو اداره و چند نفر هم از بچهها رو گرفته بودند ولی خب آخر سر هیچی نشده بود چون فهمیده بودن که هیچی نیست و. یک سری چیزهایی را به ما بسته بودن گفته بودن که بین بچهها کسی بوده که خواسته با سنگ به اداره آسیب بزنه و کسی بوده که اصلاً هدفش یه چیز دیگهای بوده و اینا رو به ما چسبونده بودن و مدیر مدرسه واقعا دستش درد نکنه هرجا که هست سلامت باشه واقعاً این قضیهها را به نفع من جمع کرد و حتی نمیتونم امتحانامم بدم آره خانم فیاضی خیلی توی قزوین آدم بزرگیه و رفته بود اداره صحبت کرده بود گفته با این دانش آموز ماست جو گیر شده حالا هیچی نکنیدا و داستان همین. خیلی ممنونم ازت خیلی به نظرم اتفاق جذابی بوده و میتونست سرمنشا خیلی چیزا باشه بله و اینکه بازم تکرار میکنم من شق پیری هستم اینجا تهران خوابگاه سلامت و. امیدوارم که این خاطره در مکان و موقعیت مناسبی شنیده بشه و بتونه که حرف و رسالت خودش رو انجام بده باز هم تکرار میکنم من این خاطره رو از الیا بهتر ثبت کردم خیلی ممنونم ممنونم هلیا جان خواهش میکنم.
میهمان ما
علیرضا نقدی
کمدیناین یک واقعیت ثابت است که خواننده با آن پرت می شود چیدمان